سلام ریحانه جونم . الان چند وقته که برات مطلب نفرستادم . چون چیز خاصی نبوده که برات بنویسم . دیروز که 21/4/90 بود ، بابایی رفت بیجار و اصرار داشت که ماهم همراهش بریم ولی من حس و حالشو نداشتم ؛ این شد که تنهایی رفت ولی هر وقت که می گفت می خوام برم تو می گفتی منم میام . بهت می گفتم ریحانه من نمیرم تنهایی با بابا می ری می گفتی آره . دیروزم که من سرکار بودم مثل اینکه بابایی اومده موتورشو بذار خونه عزیز تو بیدار بودی و کلی پشت سرش گریه کردی (از اون گریه ها ) تا اینکه عزیز دیده تو دیگه کوتاه نمی آیی تو رو برده خونه امیر محمد . قرار بود بعداز ظهر هم بریم تئاتر ببینیم . من هم بعدازظهر زنگ زدم به آجی پروین و گفتم برو دنبال ریح...